هنوز هم دلم می خواهد وقتی حرفی دارم کنار تو بنشینم و بگویم....دلم می خواهد در فضای عطر آگین تو ذکر نگاهم برای تو را بگیرم....هنوز هم دلم هوای چشم های نگرانت را دارد...دلم هوای نگاه قدیمی ات.....
اما راستش را بخواهی وقتی می آیی تمام حرف ها را می بری با خودت به دور تر ها و من نزدیک به جنون کنار حجمی از نور زانو می زنم...و صدایی به سنگینی خوردن پلک هایت بهم ، مرا از خواب غفلت بیدار میکند....کاش این شعف را میشد تحریر کرد...کاش قلمی پیدا می شد برای این اشتیاق در مرز انفجار....
شاید بزرگ تر از این حرف ها را هم من نوشته باشم یا اصلا توصیف خوبی هایت را به زبان های دیگر هم گفته باشم اما کسی نمی فهمد وقتی از سرود لبخندت می گویم یعنی چه....یا وقتی از هیجان آمدنت می گویم یعنی چه...شاید کسی آهنگ سکوتت را هیچوقت نفهمد...یا کسی سکوت شیرینت را هیچوقت نچشد...اما من فقط برای تصورش هم دست و پا گم می کنم...شاید ....شاید با همین گم شدن ها پیدا شوم.....
دلت به حال این همه واژه های مبهم نمی سوزد؟....خودت بیا و رها کن مرا از اینهمه بغض واژه های نانوشته...